مازندمجلس: ساعت به 22 شب نزدیک میشود و قلب شهر هنوز در تب و تاب انتخابات 29 اردیبهشت، میتپد؛ خیابانها مملو از مردمی است که برای سهیم شدن در آینده کشورشان، در شعب اخذ رای حاضر هستند.
همه آمدهاند تا لبیکی دیگر گفته باشند به ندای رهبرشان، به فردایی روشن، به آیندهای که برای همه قرار است ترسیم شود، تا ایران بماند و ایرانی قلههای افتخار را با سربلندی و افتخار فتح کند.
نبض شهر همچنان میتپد و خیابانهای لحظهای از عبور عابران و خودروهایی که مسافرانی را به شعب رای میبرد یا آنهایی را که انگشتهای سبابهشان آبی شده است را باز میگرداند، خالی نمیشود.
صفهای طویل مقابل شعب اخذ رای همچنان پا برجاست، حس میکنی جلو نمیرود اما آدمهای درون صفها ساعت به ساعت تازه میشوند، پیر، جوان، زن، مرد، رایاولیها و آنها که از شناسنامههایشان مهر تمام روزهای حماسی انقلاب را با خود دارد، همه آمدهاند، همه هستند و این هر بینندهای را پر میکند از شوق، از شور، شادی و ... جشنی دیگر رقم خورد، 29 اردیبهشت هم در تاریخ ایران ثبت شد تا ثبت باشد در جریده عالم دوام ما...
حسین جوان با خانواده آمده است، بیش از یکساعت در خیابان ارم شیراز، صف انتظاری را تجربه کرده که برایش شیرین و پرخاطره محسوب میشود؛ حسین میگوید برای ایران آمده و برای خودش، برادرش، خواهرش، دوستش و همه ایرانیها.
سجاد، کامران، صفدر، سید امین، رعنا، مهشید، فروزان و ... همه و همه جوانانی هستند که شناسنامههای قرمز رنگشان را دست گرفتهاند و با لبخندی سرشار از امید، در صف به انتظار ایستادهاند تا سهمی ادا کنند؛ آمدهاند رایی بدهند و آیندهای را بگیرند؛ انتظارشان پاسخگویی مسئولان است و بس...
کامران میگوید: اولین رایام است، اضطرابی شیرین دارم و تا حالا تردید داشتم که باشم یا نه؟ اما حرفها را بالا و پائین کردم و تصمیم گرفتم که بیایم.
رضا لبخندی میزند حاکی از پیروزی و میگوید: چند ساعتی وقت برد اما بالاخره مجاب شد که بیاید، خوب شنید، منطقی حرف زدیم و حالا اینجا هستیم و برای ایران رای میدهیم برای اثبات اینکه هستیم.
جانبیگم، پیرزنی است که گوشهای نشسته و چشم به جایی دارد که در صف گرفته، مدام از پسرش میگوید که او را به آمدن تشویق کرد و به پاهایش دست میکشد که خسته است و توان ایستادن ندارد.
جعفری، مردی است با عینکی ته استکانی، دستهایش لرزش خفیفی دارد و بهدنبال کسی است که معتمد باشد و آنچه او میگوید بهعنوان نظرش در برگ رای بنویسد. برگههای رای در دستهایش میلرزد و وقتی از شغلم میپرسد، برگه را به دستم میدهد و میگوید کسی از خبرنگاران بهتر نیست که بشود به آنها اعتماد کرد، ته دلم میلرزد و به خدا پناه میبرم که دیوار اعتماد این مردم را نشکنیم!!
سرباز جوانی که با لباس سربازی پشت سر همه در انتهای صف ایستاده است، میگوید: تا بعداز ظهر پادگان بودم، یکساعتی است که رسیدم و اول برای دادن رای آمدم، خدا کند فرصت از دست نرود.
هوای شیراز اردیبهشتی است، پر از بوی گلهای میان باغچهها، سبزی برگهای نارنجهای همیشه سبز و طراوتی که نسیم بهشتی شیراز جنت طراز، در این ایام با خود میآورد، همه شهر را بالا و پائین رفتهایم، خسته در گوشهای نشسته و آدمها را شماره میکنیم، مردمانی که با گامهای استوار، پر از شوق و شور، به سمت شعبههای اخذ رای میروند.
نبض شهر با این مردم چه خوب میزند، منظم، بیهیچ آریتمی و بینظمی، همراه با گامهای استوار مردمی که همیشه بودهاند، همیشه هستند، تکیهگاهی مطمئن برای نظامی که حالا به چهل سالگی نزدیک میشود و هر روز قدرتمندتر.
کاش مسئولان قدر این مردم را بدانند، شهروندانی که با تمام دشواریها، هر وقت که لازم بود، در صحنه حضور داشتند و از جان مایه گذاشتند؛ اما گاهگاهی سئوالهایشان بیجواب مانده است.