این فعال نشر، به همراه شهید تندگویان در دانشگاه نفت قبول میشود اما به دلیل فعالیتهای سیاسی پدرش در مصاحبه مردود میشود. سپس به دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر سابق) در رشتهی مهندی درس میخواند.
ناجیان در خصوص آشنایی با فعالیتهای مرتبط با کتاب در دوره دانشجویی و لزوم فرا گرفتن امور چاپ گفت: «اغلب امور کتابخوانها و تهیه کتاب برای دانشجوها با من بود. با دو کتابفروش آشنا شدم یکی شمس فراهانی و دیگری حاجآقا محمدی. که مرا با اسم مستعار مجید میشناختند. علیرغم اینکه میدانست اسم من مستعار است اما اصراری برای فهمیدن نام اصلی من نداشت و قرارهای مخفیانه را در مغازه او میگذاشتیم و از طریق آنجا به همدیگر پیام میفرستادسم نه تنها در جریان بود بلکه حمایت میکرد. جواد محمدی بیشتر مرا درک میکرد و من شیوهای از تکثیر را یاد گرفته بودم و اعلامیههای امام را تکثیر میکردم. یک میز شیشهای نور داشتم که شبهای 12 شب به بعد با آن کار میکردم. یکبار لامپ 500 آن گرم شد و ترکید صدای وحشتناکی داشت. و خانواده را بیدار کرد. بعد از آن تصمیم گرفتم چاپ و لیتوگرافی را یاد بگیرم. حدود سال 1355 چاپ آرمان، در کوچه حاج نایب رفتم. مشخصاتم را پرسیدند گفتم دیپلم هستم. چیز زیادی نپرسیدند و مرا معرفی کردند به یک دانشجوی پزشکی که باید با او همکاری میکردم. محمدرضا نام داشت و ظرف مدت کوتاهی به من یاد داد. یکروز حاجآقا مرا صدا کرد و گفت تو به من دروغ گفتی و دیپلم نیستی تواناییهای زیادی داری بیا مدیر داخلی چاپخانه شو. من نپذیرفتم و گفتم مدیریت کار من نیست. سه،چهار ماه کار کردم که بعد از آن مصادف با زندگی مخفی شد و به لبنان رفتم تا سالهای انقلاب آنجا بودم.
او تصریح کرد: قبل انقلاب به ایران برگشتم با دوستان دور هم جمع شدیم تا ببینیم چه میشود. ما در آن دوران ناشر مذهبی به آن معنا نداشتیم یا لااقل بهنظر میرسید اگر کتابهای مذهبی چاپ میشوند مشکل توزیع دارند. ما میخواستیم اعلامیه پخش کنیم که در توزیع کتاب این مساله راحتتر امکانپذیر بود. برای همین یک موسسه توزیع کتاب راهاندازی کردیم. سرمایه از اندوختههای بچهها جمع شد، قرار بود من پای کار باشم. اتاق را به ما دادند بعد قرار شد نامی برای آن انتخاب کنیم و نام یک شاعر به نام رسا را که شناختهشده هم نبود انتخاب کردیم.
او یادآور شد: موسسه فرهنگی هنری رسا سال 1355 – 1356 کارش را آغاز کرد و اولین کار انتشار کتابهایی بود که با دوستانی که در زندان آشنا شده بودیم با اسامی مستعار چاپ میکردیم و تعدادی از ناشران خرد را کمک میکردیم تا آثارشان را توزیع کنند. اولین کتاب از علی جنتی بود درباره جنبش فلسطین را چاپ کردیم. حدود پنج - شش مجله دانشجویی با عناوین مختلف چاپ و توزیع میکردیم کتاب «پیام حجاب زن مسلمان» را ما چاپ کردیم. در ادامه کتابهای دکتر شریعتی را با نامهای مستعار چاپ و توزیع کردیم. یکی از کتابهایی که تیراژ بسیار بالایی داشت «وقتی مارکسیستها تاریخ مینویسند» که تعداد زیادی چاپ شدند. امنیت و اعتماد در آن دوره بسیار زیاد بود. فضای اعتماد بود. بعد انقلاب بسیاری از بچهها در جریانهای متعدد شهید شدند یا رها کردند و رفتند. عملاً مدتی کار نشر پیگیری نشد و بخش مهمی از پول ما سوخت شد.
او در بخشی دیگر از اظهارتش گفت: قبل از این ما مجلهای داشتیم با کمک آقای اسماعیل جلیلیان به نام «اتحاد جوان» و مسایل انقلاب را دوهفته یکبار منتشر میکردیم. این نشریه حدود 70 شماره منتشر شد و بعد بچههای تحریریه به کارهای اداری رفتند و در نهایت تعطیل شد. در آن زمان طیفهای فکری بسیار زیادی در کنار هم کار میکردند وگرنه پیش از انقلاب روابط دوستانه و انسانی بود و به فکر مسایل مادی نبودیم فقط به فکر توزیع کتاب بودیم. بهقدری اعتماد در آن فضا بود که وقتی دونفر برای جاسوسی از طبقات بالا پیش ما آمدند و درخواست کار میکردند ما حتی اسمشان را نپرسیدیم. آنها آمدند مدتزمان زیادی هم بودند و رفتند. در اتاق کوچکی سفرهای پهن میکردیم که گنجایش 10 الی 12 نفر را داشت. اما گاهی باید دو – سه بار سفره پهن میکردیم. در روزهای انقلاب رسا تعطیل بود شب انقلاب منزل شهید محمد بنکدار بودیم. میدان امام حسین کنونی. که از بالکن خانه کوکتلملوکف پرتاب میکردیم روی تانکها. که خوشبختانه در داخل یکی از آن تانکها فرمانده کودتا بود که کشته شد.
وی ادامه داد: با پیرویز انقلاب باهنر گفت، زندان اوین را تحویل بگیرید با گروه رسا رفتیم و دو ماه آنجا بودیم تا اینکه شهید بروجردی آمد و تحویل گرفت. ما به شوخی به گروه رسا، رسانیروز میگفتیم. 31 شهریور 59 ساعت 2بعدازظهر اخبار گفت: که چند هواپیما فرودگاه مهرآباد را بمباران کردهاند و لشکر عراق وارد اهواز میشود که ما به آنجا رفتیم. 6ماه اهواز بودیم تا عید 1360 که دوباره به تهران برگشتم. سپاه هنوز پا نگرفته بود و شهید چمران و شمخانی به ما نیاز داشتند. گفتند در ستاد مرکزی سپاه باشید چرا که کار فرهنگی کردهاید و در آنجا بیشتر به درد خواهید خورد. تابستان 61 از سپاه استعفا دادم بعد با مهدی مدرس آشنا شدیم و آقای همایی. در روزنامه اطلاعات بودند، بچهها به من گفتند آقای مطلبی سرپرست انتشارات امیرکبیر است و به کمک شما نیاز دارد. مطلبی گفت: «مدیریت تولید را با آقای همایی با هم برعهده بگیرید.» تا اینکه پیشنهاد قائممقامی دادند که نپذیرفتم بعد از 5 الی 6 ماه از قائممقام به خیابان انقلاب آمدم و در مجموع یکسالونیم بیشتر نبودم.