*روزی امام در فیضیه گفت که علمای اسلام به داد اسلام برسید و امروز هم من می گویم مقام معظم رهبری و علمای قم به داد مساجد برسید؛ قبلا من از منزل بیرون می آمدم همه به من سلام می کردند اما الان به روحانیت چندان اعتنا نمیکنند. چرا این طور شده است؟ من پیرمرد موقع غروب به مسجد رفتم نماز بخوانم که یک روحانی در محراب به من گفت شما حق نداری نماز بخوانی! پرسیدم شما که هستی و از کجا آمده ای؟ گفت امور مساجد به من گفتند که من بیایم نماز بخوانم. این آبرو ریزی و تحقیر مومن است و آیا درست است؟ اگر درست است و مقام معظم رهبری قبول دارند ما حرفی نداریم. بنده چون طرفدار وحدت هستم از رفقا تقاضا کردم هیچ کس به نفع من صحبت نکند، چون این روحانی هم لباس من هستند و نمیخواهم آبروی روحانیت برود و همه اقتدا کردند ولی خودشان گفتند که ما فرادا خواندیم.
*در این مسجد وحدت زیادی بین مردم حکمفرما بود و الان وحدت اینجا را از بین برده اند و اذیت میکنند و از آقای علوی وزیر اطلاعات تقاضا میکنم که رسیدگی کنند چون اینجا منبر رفتهاند و بنده را هم میشناسند. این افراد برای مخالفتهایشان هیچ دلیلی ندارند و تهمت میزنند. ما در امور مالی هیچ اشکالی نداریم و بد اخلاقی هم نکردیم، میتوانند با مردم مصاحبه کنند و از آنها بپرسند که ما چکار کردیم و اگر با خود این افراد مخالف مصاحبه شود حرفی برای گفتن نداریم. من عاشق این کار و خدمت هستم اما دیگر توان ندارم و اگر یک نفر از امور مساجد معین کنید که این کارها را قبول کند و این حوزه و داروخانه و اموال مسجد را به خوبی و درست اداره کند من نذری هم میدهم.
*بنده با آقای هاشمی با هم وارد قم شدیم. ایشان 300 نفر را در قم خانه دار کرد و عاشق علم و طلاب بود و زجر زیادی کشید و زندان رفت و در زندان تفسیر بسیار خوبی هم نوشت.
*آیت الله هاشمی رفسنجانی نور چشم ماست و تشیع جنازه ایشان جواب همه را داد و پسر ایشان آقای محسن هاشمی هم با بالاترین رای توسط مردم انتخاب شد. عدهای چه هزینههای گزافی میکنند تا بیت امام(ره) را از رهبری جدا کنند و هاشمی را نیز جدا کنند که به نظر بنده اینان دشمن هستند.
*بنده همیشه به امام ارادت داشتم و آیت الله ثقفی پدر خانم امام بودند که یک بار خدمت ایشان رفتم و فرمودند چون امام ترکیه هستند و خانم دلتنگ هستند لازم است ایشان مسافرت بروند، و شما را انتخاب کردیم که در خدمت خانم باشید که مسافرت مکه و نجف و کربلا بروند و شرح این واقعه را برادر خانم امام در کتاب خدیجه دیگر نوشتهاند.
*من خدمت خانم بودم و خانمی به نام صدیقه روغنی اهل اصفهان همراه ایشان بودند و مکه و مدینه همراه ایشان بودیم؛ و از جده به نجف آمدیم که به خانم گفتم کجا برویم که فرمودند زمانی که با امام میرفتیم منزل محمدباقر صدر میرفتیم. بنابراین همسر امام همراه با خانم روغنی به منزل آقای صدر رفتند و بنده نیز اجازه گرفتم و مهمان شیخ نصرالله خلخالی شدم و برادر شهید آیتالله مدنی تبریزی منشی آقای خلخالی بود؛ سپس به کربلا و سامرا رفتیم که 2 ماه و 15 روز در مسافرت بودیم؛ موقع برگشتن مرز خسروی تا گذرنامه را دادیم من و خانم امام را بازداشت کردند. من خیلی ترسیدم و با خودم گفتم اینان امانت هستند و چطور خواهد شد؛ خانم به من گفتند بنی طباء چرا رنگت پریده، گفتم خانم حقیقتش این است که میگویند ما بازداشت هستیم، خانم خندید و به صدیقه خانم گفتند بنی طباء دل و جرات ندارد! در حالیکه ایشان روحیه قوی داشتند و گفتند چیزی نیست اینها دردسر جدید برای خودشان درست نمیکنند و با ساواک تهران تماس گرفتند و به نتیجه میرسند که مزاحم نشوند. لذا ماشین بنز دربست گرفتند و ما به کرمانشاه منزل آیت الله شیخ عبدالجلیل جلیلی رفتیم و به قم آمدیم و امانت را تحویل بیت امام دادیم. سال ها گذشت و وقتی که در بیمارستان جماران عمل قلب داشتم، فردی آمده بود و از همسر امام پیغام داد که بنی طباء به دیدن ما بیا؛ من با پسرم وقتی وارد خانه امام شدیم، بغض کرد و گفت پدر این زندگی امام است و خانم به من گفتند که بنی طباء پیر شدی و من هم به ایشان گفتم خانم شما هم پیر شدید که ایشان فرمودند مصطفی مرا پیرکرد مصطفی. و به بنده فرمودند به ما خیلی سر بزنید که بعد از مدتی از دنیا رفتند.
27212