برگزیده ها
باکِرگی پرسش گری در جامعه کشی نخبگان

اختصاصی مازندمجلس: نوزدهم و بیستم دی ماه مصادف است با مرگ دو امیر. دو صدراعظم. دو سیاستمدار. یکی میرزا تقی خان بود که در دولت ناصری لقب امیرکبیری گرفت. و دیگری هاشمی رفسنجانی بود و او را هم امیرکبیر دولت سازندگی در جمهوری اسلامی لقب دادند.

اختصاصی مازندمجلس: "شیزراد حسن" نویسنده کرد در کنگره نویسندگان جهان که به سال 1997میلادی در فنلاند برگزار شده بود، صحبتی دارد با عنوان "پاسخی نو به پرسشی کهن". وی در این سخنرانی یکی از مهم ترین تفاوت های میان فرهنگ شرق با فرهنگ غرب را در "باکرگی پرسش گری" می داند و می گوید: «بکارتِ پرسش ها در فرهنگ ما مایه ترس و دودلی است. اما شما با اشتیاق فراوان از بکارت هر پرسشی استقبال می کنید». این حقیقتی است که ما هم می توانیم آن را به تمام حوزه های اجتماعی و زبانی تعمیم بدهیم.

کلمات و واژگانی مانند پرسش. پرسیدن. سوال کردن. نقد. گفتگو و عباراتی از این دست، واژگان غریبی در ساختارهای زبانی فرهنگ ما به شمار می روند. فرهنگ پدر سالار  و کدخدا سالار این جامعه رابطه خوشی با این واژگان ندارد. زیرا که عمده آنها را مداخله جو، ستیزه گر و برهم زننده باورها و ساختارها و هنجارهای سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و مذهبی می داند. همه ما این تجربه را داریم که اگر به سیاست های آمرانه پدر اعتراضی می کردیم و یا کارها و تصمیمات او را مورد پرسش قرار می دادیم در بهترین وضعیت با جمله «این فضولی ها به بچه نیومده» مواجه می شدیم اگر با چوب و ترکه و پس گردنی از انتقاد ما استقبال نمی شد. و از همان کودکی به ما یاد دادند که «بچه ها نباید در کار بزرگ ترها دخالت کنند»!همین فرهنگ و انگاره ذهنی در نگاه نخبگان فکری و ابزاری ما نسبت به جامعه یا همان طبقه عوام وجود دارد.

 "باکرگی پرسش"یا همان ترس از مواجه شدن با انواع سوالات و یافتن پاسخ های عقلی سبب می شود که اصولاً طرح پرسش در جامعه ما خوف ناک، مذموم و گناهی کبیره به حساب آید. از سوی دیگر طرح هرگونه پرسش و به چالش کشیدن تصمیمات نخبگان سیاسی مغایر باقدرت و فره ایزدی و ضل اللهی آنها می باشد و این چیزها به رعیت که همان ملت و جامعه باشد، نیامده است. و چون نخبگان ما نگاهی از بالا به جامعه دارند پس خفه کردن هرگونه صدا و پرسش از اولین اقدامات حاکمیت ایشان به حساب می آید. و اتحاد با حاکمان از اولین اولویت های نخبگی محسوب می شود. برخلاف نظر برخی نویسندگان که به دنبال "جامعه شناسی نخبه کشی" در ایران هستند تا ریشه و علل ناکامی نخبگان فکری و ابزاری را کشف کنند. نگارنده این سطور معتقد است که می بایست ابتدا روحیه "جامعه کشی نخبگان" را برای شناسایی علل و عوامل شکست جریانات اصیل اصلاح گر بررسی کنیم که چگونه است نخبگان ما که خود در زمره پرسشگران هستند به اتحاد با حاکمان کم مایه ای چون ناصرالدین میرزای قجر دل خوش می کنند و به کشتن جامعه کمر می بندند. و اگر جامعه پیش دستی کَرد و در اتحاد با دسیسه گران این فرهیختگان ضد جامعه را به مسلخ فرستاد گناهش بر گردن خود نخبگان است و لاغیر.

 نوزدهم و بیستم دی ماه مصادف است با مرگ دو امیر. دو صدراعظم. دو سیاستمدار. یکی میرزا تقی خان بود که در دولت ناصری لقب امیرکبیری گرفت. و دیگری هاشمی رفسنجانی بود که به سبب محبتی که به امیر کبیر دولت ناصری داشت او را هم امیرکبیر دولت سازندگی در جمهوری اسلامی لقب دادند. و جالب است که مرگ هردوی آنها در کنار خزینه و استخر و حمام بود. یکی را رگ زدند و دیگری هم طبق اخبار در آب سکته کرد. درباره هردو امیر هم فراوان نوشته اند. البته برای هاشمی خطاهای بیشتری آوردند و اولی را مرحوم علی حاتمی در سریال "سلطان صاحب قَران"  شهید لقب داد تا او هم پس از دفن جنازه اش در کربلا جدای از شهدای عاشورا نباشد. و البته در میان مورخین و پژوهشگران کمتر از میرزا تقی خان انتقادی شده است. ما هم نمی خواهیم در اینجا در خدمت و خیانت این دو امیر سخن بگوئیم. پرسش ما این است که آیا امیرکبیر چقدر پایه های اصلاحات اساسی و بنیادین خود را با پشتوانه مردمی و بر پایه حمایت های اجتماعی استوار کرده بود؟ آیا مردم و رعیت و جامعه در استوانه اندیشه ای این معمار ایران نوین جایگاهی داشت؟ و یا اینکه این گونه بود که مردم نباید می پرسیدند و تنها باید آنی می کردند که امیر و امیران بعدی می خواستند؟ به عبارت بهتر آیا در اصلاحات دستوری و از بالا مردم و جامعه جایی داشتند و دارند؟

مشکل اساسی نخبگانی مانند عباس میرزا، قائم مقام فراهانی، میرزا تقی خان امیرکبیر، مصدق و بسیاری دیگر از نخبگان سیاسی و مصلحان اجتماعی،"جامعه ی نخبه کش" روزگارشان نبود که ایشان را درک نمی کرد. بلکه جدایی این نخبگان از جامعه و بی اعتمادی آنها به مردم بود که برایشان درد سر می شد. معمولاً این نخبگان سر در سپهر سیاسی حاکمان داشتند و گمان می کردند با تغییر ذائقه سلاطین می توانند اصلاحات مورد نظر خویش را پیش ببرند. اما از آن سو پایشان بر زمینی سفت نبود. نخبگانی چون امیرکبیر در جامعه پشتیبان آن چنانی نداشتند و برای وی و اخلافش مهم این بود که در دل و روح و جان و اندیشه پادشاه تحول ایجاد کنند و جامعه و رعیت هم حق پرسش و پرسیدن و نقد و اظهار نظر نداشت که حتماً این کارها و این حرف ها به رعیت نیامده بود و هنوز هم نمی آید. و جامعه می بایست هرآنچه نخبگان برایشان در نظر می گرفت و می گیرد گردن نهد و تمام. نخبگانی چون امیرکبیر علی رغم نیت پاکشان به جای آنکه حرکت اصلاحی و نوسازی اجتماعی را با تحولات فکری و ساختاری آغاز کنند گمان می کردند با مونتاژ و تقلید ناراست از مظاهر تمدنی و فرهنگی سایر جوامع متمدن آن زمان و با ورود تکنولوژی های وارداتی می توانند ساختارهای کهنه و پوسیده و موریانه خورده جامعه را نوسازی کنند. غافل از اینکه ابتدا می بایست به سراغ مردم می رفتند و فکر و روح و روان و اندیشه جامعه را متحول می کردند. البته تأسیس دارالفنون گامی برای آموزش بود. البته برای آموزش ژن های خاص نه برای آموزش فرزندان عموم جامعه. شاید بهتر بود امیرکبیر به سمت یک نظام جامع آموزش همگانی می رفت. تا آموزش منتخبی از فرزندان صاحب منصبان.

 وقتی اصلاحات مورد نظر نخبگان جنبه دستوری می گیرد جامعه از حق پرسیدن محروم می شود. و میان نخبگان و جامعه دیواری بلند و خندقی عمیق از بی اعتمادی به وجود می آید. و اول این نخبگان هستند که به سبب نداشتن پایگاه اجتماعی مناسب و قدرتمند در برابر دسیسه ها و مقاومت قدرتمندان و کارگزاران سیاسی بی دفاع می مانند. و این همان بلایی است که بر سر میرزا تقی خان رفت. و وقتی حمایت ناصرالدین شاه را از دست داد در برابر دشمنان کاملاٌ بی دفاع و بی پشتوانه بود و امکان کوچکترین تحرک و دفاعی از او سلب شده بود. و همان جامعه ای که امیرکبیر و پیروانش در پروگرام اصلاحی خود نقش و جایگاه برای آن ندیده و در نظر نگرفته بودند در برابر برکناری و قتل وی نتوانست کاری و حرکتی از خود نشان بدهد. تا نزدیک به شصت سال بعد در زمان انقلاب مشروطه.

 تا زمانی که نخبگان به میان جامعه نیایند و خود را عرضه نکنند و شجاعت پرسیدن را در میان آحاد جامعه تقویت نکنند و روح پرسش گری را ترویج ننمایند هر سازی که بنوازند و هر جامه ای که بر قامت جامعه بدوزند بد صدا و بدقواره خواهد بود و نه بر قامت جامعه راست می آید و نه گوش شنوایی پیدا می کند. و یاد و خاطره آن مصلح و نخبه اجتماعی به بایگانی تاریخ می رود تا اخلاف آنها با آه و حسرت از سیاست های شکست خورده ایشان یاد کنند بدون آنکه دلیل اصلی شکست های پی در پی اسلاف و اخلاف این نخبگان را کشف و درک نمایند.

سیاست های امیرکبیر در آغازین سال های استقرار دولت ناصری شکست خورد تا 58 سال بعد در انقلاب مشروطه آن آرمان ها پیگیری شود. مشروطه هم شکست خورد و از دل آن رضا شاه بیرون آمد. سیاست های نوسازی رضا شاهی و فرزندش هم شکست خورد و از دل آن انقلاب 57 بیرون آمد. و در دل همه این تحولات بسیاری از اندیشه های اصلاحی مورد نظر امیرکبیر نهفته بود. و این پرسش پا برجاست که چرا هنوز آرمان ها و آرزوها و اصلاحات مورد نظر میرزا تقی خان به طور کامل در ایران مستقر نشده و جامه عمل نپوشیده است؟

 پژوهش گران پاسخ های در خوری به این پرسش ها و پرسش های مشابه داده اند. اما نکته اساسی که مغفول مانده همان"باکرگی پرسش گری" و "جامعه کشی نخبگان" در ایران است. هنوز کسی نیامده بگوید که هیچ کدام از رهبران و نخبگان سیاسی و اجتماعی بعد از میرزا تقی خان و خود شخص وی به جامعه و مردم اعتمادی نداشتند. و مردم این اجازه را نمی یافتند و هنوز هم نمی یابند که از حاکمان خود طرح پرسش کنند و نظرات خود را شفاف و به دور از ترس و دلهره و هرگونه واهمه محاکمه شدن بیان نمایند. نخبگان ایرانی جامعه کشی را اولین وظایف خودآگاه و گاهی ناخودآگاه نخبگی خود می دانند.در حالی که هر اصلاحی می بایست ریشه در عمیق ترین لایه های اجتماعی داشته باشد. نخبگان با کشتن جامعه در ذهن خود و فرار از توده های مردم و کشیدن حصار به دور خویش،از منبع الهام واقعی فکر اصلاحات جدا شده و با ذهن گرایی سند مرگ خود را امضا می کنند. هرچند بی توجهی به جامعه برای نخبگان پرستیژ محسوب می شود؛ اما به مرگ ایشان هم ختم خواهد شد.

 مادامی که نخبگان به درون جامعه نیایند و برای ارائه طرح ها و برنامه های خود از بطن جامعه ارتزاق نکنند محکوم به فنا و شکست هستند. نخبگان و مصلحینی موفق هستند که در اجرای برنامه ها و پروگرام اصلاحی خویش به پشتوانه های مردمی تکیه کنند و اجازه بدهند مردم پرسش گر باشند. بنای نخبگی بر پرسش گری است. پس نخبگان هم می بایست با تزریق شجاعت و جرأت پرسش گری و دلیری برای اعتراض به پایه های فکری ساختارهای نوینی که به دنبال ایجاد آن هستند از مرگ جامعه جلوگیری کنند. چانه زنی های امیرکبیر از بالا به سرانجام نرسید چون ریشه ای در بطن جامعه نداشت. امیرکبیر می خواست جامعه را از نو بسازد. اما جامعه را نمی دید یا نمی توانست ببیند.

 در ذهن امیر برای پیشبرد فکر اصلاحات رعیت مرده بودند. جامعه مرده بود. و اینگونه است که نخبگان جامعه کُش هم خود را می کشند و هم جامعه را به سر حد سقوط می کشانند. شاید بهتر بود رفسنجانی هم بیشتر به مردم و جامعه توجه می کرد. اگر هم توجهی کرد دیر شده بود. خیلی هم زود دیر شده بود.ریشه بسیاری از مشکلات امروز در سیاست های تعدیل دولت سازندگی است. شاید بهتر بود در آن زمان هاشمی رفسنجانی به اقشار متوسط و کم درآمد توجه بیشتری می کرد. تا در ادامه،کشور دچار بلیه محمود نمی شد. تا برای ترمیم ویرانه های دولت محمودی امروز به این هم بلا دچار گرفتار آئیم.

مسعود طبری

 

باکِرگی پرسش گری در جامعه کشی نخبگان نظری بر چرایی شکست اندیشه اصلاحات در ایران امیرکبیر هاشمی رفسنجانی نخبگان جامعه